اندراحوالات بزرگ مرد کوچک
سلام به گل زندگیم به پسرنازخودم
روزها میگذرندوشمابزرگترمیشوی وتوقعاتت هم هرروز بیشتر میشود ازبس که باگوشی بابایی بازی میکردی وبرای خودت بازی نصب میکردی بابایی به تنگ اومدورفت براتون یه تب لت خریداین چندروز مشغول بازی کردن باتب لت هستی حسابی هم سرت توگوشی هست وگاهی وقتها هم باابجی مهلاسربازی کردن باتب لت دعواتون میشههواخیلی گرمه هرموقع بابایی ازخونه بیرون میره شمامیگید بابایی برام فالوده بستنی بگیر روزی 3تابستنی رو گوارای وجودت میکنی
چندتابازی فکری برات گرفته بودم که یکی ازاونهاراباهات کارکردم خیلی زود یادگرفتی وبرای خودت میچینی گاهی وقتها علی عمو که میاداینجا بادوتاتون کارمیکنم هردوتاتون خوب جواب میدهید
بریم سراغ عکسات
چندروز پیشتری رفته بودیم تولدنازنین زهرا.اونجابابچه هاهم صحبت شدی ورفتید روی حیاط خونه وحسابی بازی کردید .تاجشن تولد نازلی شروع شد. اومدید داخل بادوستات شادی کردیدودورمیز جمع شدید وشعرتولد میخوندید.
به اندازه مهربونی خودتون که بی اندازه است ممنون ودوستتون دارم